(بسم الله الرحمن الرحیم)
سلام علی آل یاسین...
مولای من چه سری بود که مرا بی آنکه شایستگیش را داشته باشم به جایی بردی که هنوز هم پس از بازگشت نمی توانم حضورم را باور کنم...هنوز هم مبهوتم پدر...
رفته بودم یاد بدهم اما بیش از آنکه یادبدهم یادگرفتم! با پوشه ای پر از مطلب و دست نوشته وارد کلاس هایی میشدم که دانش آموزانش با اشتیاق پیش از من پشت میزها حاضر بودند...حتی پس از تاخیرهای نیم ساعته که به علت اسکان ما در روستایی دیگر بود...در خیالم با پشتوانه مطالب وارد کلاس می شدم اما هنوز هم نفهمیدم که چقدر زیبا کلاس ها و حرف هایم را هدایت می کردی و به قولی که در حرف هایم قبل از اردو از شما گرفته بودم چقدر محکم عمل کردی....
این رسمش هست پدر؟؟؟ باز بدقول و بی وفا من شدم و شما....
حرف هایی که در دلنوشته های بچه ها خواندم...نامه هایشان را که خواندم...بغض هایشان را که حس کردم حالم را دگرگون کرده است....................
حرف های مادری که خسته بامن صحبت می کرد، الطافی که مادر ها و بچه ها به من داشتند و آنقدر خود را ناشایسته می دانم که نمی توانم حتی کلماتشان را هضم کنم، بی قرارم کرده است...
مولا به نوازشت، به نگاهت بیش از هر زمان احتیاج دارم...
به کجا بردی مرا آقا....
